در یک اتاق تاریک چهار شمع در حال صحبت کردن با یکدیگر هستند،
شمع اول: من صلح هستم و نمی توانم همیشه روشن باشم و خاموش می شود.
شمع دوم: من ایمان هستم و معلوم نیست تا کی روشن باشم و به آرامی خاموش می شود.
شمع سوم: من عشق هستم، کسی ارزش من رو نمی دونه، هیچ کس نمیدونه من تو زندگی چه کاربردی دارم و به من اهمیت نمیدن، و ناگهان خاموش می شود.
کودک دوان دوان وارد اتاق می شود کنار شمع هامی نشیند و با گریه میگه: چرا رفتین؟ چرا منو تنها گذاشتین؟ چرا خاموش شدین؟ در این هنگام شمع چهارم میگه: گریه نکن، ناراحت نباش، تا من روشن هستم تو می تونی اون شمع های دیگه رو روشن کنی، من امید هستم