در یک اتاق تاریک چهار شمع در حال صحبت کردن با یکدیگر هستند،
شمع اول: من صلح هستم و نمی توانم همیشه روشن باشم و خاموش می شود.
شمع دوم: من ایمان هستم و معلوم نیست تا کی روشن باشم و به آرامی خاموش می شود.
شمع سوم: من عشق هستم، کسی ارزش من رو نمی دونه، هیچ کس نمیدونه من تو زندگی چه کاربردی دارم و به من اهمیت نمیدن، و ناگهان خاموش می شود.
کودک دوان دوان وارد اتاق می شود کنار شمع هامی نشیند و با گریه میگه: چرا رفتین؟ چرا منو تنها گذاشتین؟ چرا خاموش شدین؟ در این هنگام شمع چهارم میگه: گریه نکن، ناراحت نباش، تا من روشن هستم تو می تونی اون شمع های دیگه رو روشن کنی، من امید هستم
گیرم اندوه تو خواب است و نگاه تو خیال
پس دلم منتظرکیست عزیز این همه سال؟
پس دلم منتظر کیست که من بی خبرم؟
که من از آتش اندوه خودم شعله ورم؟
ماه یک پنجره وا شد به خیالم که تویی
همه جا شور به پا شد به خیالم که تویی